ای همه مهتاب ها در باغتان
در درون جانتان مهتاب کو؟
معبدی در کلبه ی تنگ منست
درهمه قصر شما محراب کو ؟
ماو شعرو حال و شور عاشقی
وین شما و عشق سنگ و سیم و زر
جان من ؛ تابنده تر از آفتاب
وین شما از شب پره ؛ محروم تر
همچو ماران ؛ شب به بستر غوطه زن
زیرسر ؛ گنجینه ی الماستان
چون گراز تیر خورده تا سحر
کر کند گوش فلک خرناستان
بهره ی سودا گر درویش سوز
نیمشب خواب پریشان دیدن است
لیک سهم رهروان عشق
تا سحر از باغ شب گل چیدن است
در غم دینار ؛ دین را باختند
گریه می آید مرا ازکارتان
بشنوید از من بگویم کیستید
کرکسانی ؛ جیفه در منقارتان